قصه تنهایی
نوشته شده توسط : ملیسا

- خاله جان اینقدر ظالم نباشید، یک نگاه که جای دوری نمی رود.
پروانه دیگر تاب نیاورد با شتاب خود را به آنها رساند و سرش را از روی شانه ی خاله بیرون برد. نگاهش می درخشید.
- چند دقیقه صبر کن الان آمدم.
وقتی در کنارش قرار گرفت، کورش زمزمه ای کنار گوشش کرد که او را به خنده انداخت. بعد پرسید:
- لباست چطور بود؟
- عالی بود، باید خودت ببینی.
- پس چرا اجازه ندادی ببینم؟
پروانه از سر شوق خنده ی سرخوشی کرد.
- باید تا فردا صبر کنی... راستی کارت ها را تقسیم کردی؟
- همه را پخش کردیم، فقط کارت دوستم ابراهیم را باید به منزلشان ببرم.
- زودتر آن را ببر چون فرصت زیادی نیست. فقط خواهش می کنم موقع سواری مواظب باش، من از این موتورسیکلت خیلی می ترسم.
- نگران نباش، هیچ اتفاقی نمی افتد. از فردا هر وقت سوار موتور می شوم به این فکر می کنم که پروانه ی قشنگم در منزل منتظر است، برای همین کاملا احتیاط می کنم.
- خسته نباشید.
طنین این صدا، پروانه را از عالم گذشته بیرون کشید. با مشاهده ی دکتر رئوف رطوبت اشک را از چهره اش پاک کرد و پس از پنهان کردن عکس در لابه لای کتاب، دستپاچه به سوی او رفت.
- امری داشتید آقای دکتر؟
قیافه ی دکتر خواب آلود به نظر می رسید، دستی به موهای ژولیده اش کشید و گفت:
- مثل این که خلوت شما را بهم زدم؟
قیافه ی غمگین و صدای بغض آلود پروانه، گویای خیلی از مطالب بود.
- برای وقت کشی داشتم مطالعه می کردم، اگر امری دارید در خدمتم.
دکتر ظاهرا پاسخ او را پذیرفت و به روی خود نیاورد که دقایقی قبل شاهد ریزش اشک های او بوده.
- بیماری که امشب عمل کردم چطور است؟ وضعیت جسمی اش تغییر نکرده؟
- چند دقیقه پیش به او سر زدم، فعلا مساله خاصی ندارد.
- بقیه بیماران من چطور، اشکالی برای هیچ کدامشان پیش نیامده؟
پروانه سعی داشت عادی به نظر برسد. سینه اش را کمی صاف کرد و بغضش را قورت داد.
- نه... خوشبختانه امشب شب خوبی است.
- می بینم تنها هستید، پس همکارتان کجاست؟
- برای انجام کاری به طبقه بالا رفت، اگر کاری هست صدایش کنم.
- نه، کاری با او ندارم فقط از این که شما را تنها دیدم تعجب کردم... اینجا یک فنجان قهوه ندارید؟
پروانه فورا فنجانی را از مایع قهوه پر کرد. در همان حال پرسید:
- تلخ می خورید یا...
- کمی شیرین لطفا.
هنوز فنجان را مقابل او نگذاشته بود که چشمش به چراغ قرمزی که روشن شده بود افتاد.
- می بخشید دکتر، اگر کم شیرین است، شکر را در طبقه اول پیدا می کنید، من باید به بخش بروم.
دکتر از شتاب او کمی متعجب شد. با نوشیدن جرعه ای از آن سگرمه هایش در هم رفت. تلخ بود. قدم زنان وارد محوطه ی استیشن شد. در آنجا لحظه ای مقابل میز توقف کرد. نگاهش بر روی کتاب پروانه خیره ماند. فنجان را همانجا گذاشت و کتاب را با کنجکاوی بدست گرفت و صفحات آن را بُر زد. انتظار دیدن چیز خاصی را نداشت فقط می خواست حس کنجکاوی اش را ارضا کند. اما وقتی نگاهش به آن عکس افتاد، با دقت تماشایش کرد و پیش خود تصدیق نمود که جوان خوش سیما و برازنده ای است. در پشت عکس، متوجه دست خط کوتاهی شد. (تقدیم به نامزد عزیزم با تمام عشق... دوستدارت کورش) تصویر را در جای اولش و کتاب را بر روی میز گذاشت و با خود فکر کرد (پس دلیل بی اعتنایی او به نگاه های پر تحسین اطرافیانش این است!) با اضافه کردن مقداری شکر به قهوه اش، صندلی را کنار کشید و بر روی آن لم داد، بعد محتویات آن را جرعه جرعه سر کشید.
پروانه با عجله از بخش یک بیرون آمد، به محض نزدیک شدن به ایستگاه، با حالتی نگران گفت:
- بیمار تخت شش وضع بدی دارد و حرارت بدنش شدیدا بالا رفته.
دکتر بدون لحظه ای درنگ برخاست و در حالی که با شتاب به سمت بخش می رفت پرسید:
- از بیماران من است؟
- نه دکتر، بیمار دکتر پویاست و چهار روز پیش عمل آپاندیس داشت، احتمالا محل عمل عفونت کرده.
- شما هر چه سریعتر با دکتر پویا تماس بگیرید و به او خبر بدهید که خود را به بیمارستان برساند، من می روم بیمار را ببینم.
پروانه ناچار میترا را به کمک طلبید و از او خواست که با منزل دکتر پویا تماس بگیرد و خود با وسایل ضروری به کمک دکتر رفت. از پهلوی بیمار، مایع بدبویی خارج می شد که تحمل استنشاق آن بسیار مشکل بود. پروانه با دقت و دلسوزی خاصی شروع به شستشوی محل زخم کرد. قسمتی از محل بخیه ها سوراخ شده بود و چرک و جراحت به شدت از آن بیرون می زد. تا زمانی که پویا خود را بر بالین بیمار رساند، دکتر رئوف با کمک پروانه، قسمت اعظم جراحت را از بدن او خارج کرده بودند.
دکتر رئوف پس از شستن دست ها، نگاهی به آینه روبرو انداخت.
ابتدا بی تفاوت ولی بعد با دقت تصویر خود را برانداز کرد. تارهای سپید مویی که کنار شقیقه اش سبز شده بود او را به یاد گذشت ایام انداخت و با این فکر خود را ملامت کرد (ای کاش بهترین سال های عمرم را در غربت سر نمی کردم، حالا برگشته ام ولی احساس می کنم خیلی دیر است.)
با ورود به راهروی اصلی، ناخودآگاه نظری به عقربه های ساعت دیواری انداخت سه وسی و پنج دقیقه را نشان می داد. قدم هایش همچنان آهسته برداشته می شد. کفش های راحتی اش هیچ صدایی را در فضا منعکس نمی کرد. با عبور از مقابل استیشن، چشمش به پروانه افتاد.
- خانم پرستویی اتفاقی افتاده؟!
پروانه بر روی صندلی نشسته و سرش را میان دست ها گرفته بود. با نظر گذرایی به سمت او گفت:
- چیز مهمی نیست، کمی سرم گیج می رود.
- ولی رنگتان کاملا پریده! نبضتان را ببینم.
- ضربان نبض کندتر از حد معمول می زند، حرارت بدنتان هم پایین آمده دست شما کاملا یخ کرده!
- جای نگرانی نیست دکتر، من به این حالت عادت کردم، کمی که استراحت کنم به حال عادی برمی گردم.
- پس قبلا هم دچار این عارضه شدید؟
- بله، خیلی زیاد، معمولا هفته ای نیست که یکی دوبار دچار سرگیجه ی شدید نشوم.
- تا به حال با دکتر رستگار در این مورد صحبت کردید؟
- نیازی نیست چون خود دکتر با تمام این حالات من آشناست و مدت هاست که از این سرگیجه ها خبر دارد.
- جدا؟1 پس حتما می دانید در این مورد چه تشخیص داد؟
- بله... دکتر معتقد است که من بیشتر به خاطر ناراحتی های عصبی به این حال دچار می شوم.
فکری که از خاطر دکتر رئوف گذشت باعث شد که نگاه دقیق و زیرکانه ای به پرستار بیندازد، اینبار با تردید گفت:
- در این صورت من دارویی دارم که در اینطور مواقع خیلی موثر است. کمی صبر کنید الان برمی گردم.
میترا در حین خروج از بخش داشت دستورات لازم را از دکتر پویا می گرفت که دکتر رئوف با در دست داشتن بسته ای از کپسول های خوشرنگ به سمت استیشن برگشت.
- همین الان یکی از اینها ا بخورید، اثرش فوری است. البته بد نیست کمی استراحت کنید.
- بله دکتر... متشکرم.
میترا با کنجکاوی به آنها نزدیک شد، در قیافه اش شیطنت خاصی پیدا بود ولی فورا به تخیل خودش نهیب زد. (پروانه با دیگران فرق دارد)
*********
صبح پس از سپردن مسوولیته ا به همکارانی که تازه از راه رسیده بودند.آماده ی رفتن شد .در سرازیری پله ها به یاد قرار ظهر افتاد و با خود گفت (بهتر است یک بار دیگر به دکتر یاد آوری کنم) می دانست که دکتر به تنهایی زندگی می کند. دختر و پسرش در یکی از کشورهای اروپایی مشغول تحصیل بودند و همسرش به دلیل فلج قسمت اعظم بدنش در یکی از آسایشگاه های همان کشور نگهداری میشد .
به دنبال ضربه ای به در نیمه باز .سرش را آهسته داخل برد.
ـصبح به خیر دکتر .
ـصبح به خیر پروانه جان خسته نباشی .
ـممنونم آمدم ببینم دعوت امروز را فراموش نکرده اید؟
ـنکند می خواهی از زیرش شانه خالی کنی ؟
ـاوه دکتر خیلی بی انصافید .. . چون مدت هاست که من برای رسیدن چنین فرصتی روز شماری می کنم.
ـدلگیر نشو داشتم سر به سرت می گذاشتم ... چه خبر؟ دیشب حادثه ی خاصی پیش نیامد ؟
ـنه خوشبختانه هیچ اتفاق خاصی رخ نداد . عمل محمد هم با موفقیت تمام شد .
ـ بله خبر دارم .دیشب از منزل با دکتر رئوف تماس گرفتم. موفقیت بزرگی بود .
-حق با شماست نمی دانید دیشب وقتی ای نخبر را به خانواده اش دادم چه کار کردند .
ـپیداست شب پر کاری را گذراندی . قیافه ات خیلی خسته به نظر می رسد . این رنگ پریدگی به خاطر شب کاریست یا علت دیگری دارد ؟
ـ خود هم نمی دانم. از دیشب تا به حال کمی احساس کسالت می کنم .شاید از خستگی باشه.
ـچرا برای مدتی مرخصی نمی گیری ؟ چطور است برایت یک هفته استراحت بنویسم؟
ـنه دکتر خودتان که بهتر می دانید این کار نیست که مرا خسته می کند . از این گذشته مواقع بیکاری واقعا کلافه می شوم .
ـپس بلاخره اعتراف کردی .. . حالا تعریف کن ببینم .. حتما باز اوقات شب کاری فرصتی به تو داد تا خاطرات گذشته را برای خودت زنده کنی . اینطور نیست؟
ـدست من همیشه برای شما رو است .نمی توانم هیچ مطلبی را از شما پنهان کنم . حالا که خودتان حدس زدید .اعتراف می کنم که دیشب دوباره به یاد گذشته افتادم. البته می دانم که یاد آوری این خاطرات هیچ دردی از من دوا نمی کند. ولی مگر می شود آنها را فراموش کرد ؟
نگاهش یاس آلود به دکتر افتاد:
نمی توانم دکتر.. خیلی سعی کردم ولی نمی شود .
دکتر دقایقی در سکوت به او چشک دوخت و بعد شروع به صحبت کرد .
ـ ای کاش می دانستی زندگی چقدر شیرین است و انسان نباید با زنده کردن خاطرات درد آور لحظه های آن را به کام خود تلخ کند .این را هر بار که به دیدار همسرم می روم بیشتر درک می کنم .باور می کنی امید او به بهبودی و تلاش مداومش باعث شده که دست و پایش عکس العمل ضعیفی از خود نشان بدهند؟ گاهی اوقات دیدن این همه سعی و تلاش. مرا هم به حیرت می اندازد .
ـواقعا علائم بهبودی در خانم رستگار پیدا شده؟!
دکتر متوجه خوشحالی پروانه شد و همراه با تبسمی گفت:
دیشب با سعید و سحر تماس تلفنی داشتم .نمی دانی با چه ذوق و شوقی این خبر را به من دادند. البته به تشخیص پزشک کعالجش پیشرفت کار به کندی صورت میگیرد ولی حتی همین قدر هم مایه ی امیدواریست.
ـامیدوارم که حال ایشان هرچه زودتر خوب بشود و به همراه بچه ها به ایران برگردند و شما را از تنهایی بیرون بیاورند. گرچه هیچ وقت از غیبت آنها گله نمی کنید ولی کاملا پیداست که چقدر برایشان دلتنگ هستید.
ـمثل اینکه تو هم با روحیات من شنا شدی... البته نگرانی من بیشتر به خاطر همسرم بود. حالا که میبینم این جدایی طولانی برای او مثمر ثمر بوده انقدر خوشحالم که جبران همهی رنج ها می شود .
صدای ضربه ای به در دکتر را از ادامه ی صحبت باز داشت .با مشاهده ی دکتر رئوف پروانه بهتر دید که آنها را با هم تنها بگذارد . زملنی که قصد عزیمت داشت رئوف با نگاهی به او پرسید:
خانم پرستویی بهتر شدید؟
ـبه لطف شما بد نیستم. قرص هایی که دادید خیلی موثر بود .
ـاما رنگ و رویتان این رانشان نمی دهد !
پروانه انگار برای رفتن عجله داشت. او همانطور که به درگاه نزدیک می شد گفت:
من به این رنگ و رو عادت دارم .
دکتر رستگار صندلی رو به رویی را به همکارش تعارف کرد و در حین نشستن گفت: دختر نازنینی استو ادم های شبیه به او کمیاب هستند . به ندرت می شود کسی را پیدا کرد که ظاهر و باطنش به یک اندازه پاک و بی آلایش باشد.
ـپیداست خیلی به او علاقه دارید .
ـبله همینطور است. سالهاست که اورا ز نزدیک می شناسم وبا روحیات و اخلاقش کاملا آشنا هستم ...تا به حال در رفتار او دقیق شدید؟ وقتی سرگرم رسیدگی به حال بیماری است با دل و جان انجام وظیفه می کند ..آنقدر صمیمی که انسان گمان می کند تک تک بیماران. افراد نزدیک خانواده اش هستند .
ـاتفاقا دیشب چنین موردی پیش آمد . یکی از بیماران دچار عفونت محل عمل شده بود . من و خانم پرستویی به کمک بیمار رفتیم . حقیقتش بوی تعفن چنان آزار دهنده بود که حتی خود من به سختی آن را تحمل می کردم ولی خانم پرستویی گرچه رنگ پریده به نظر می رسید با این حال چنان با وسواس و دل سوزانه رفتار می کرد که متعجب شدم. البته بعد از پایان کار دچار سرگیجه و ضعف شدید شد .
ـپس برای همین احوالش را پرسیدید؟
بله .. در حقیقت وقتی متوجه او شدم و نبضش را گرفتم. فهمیدم که حال درستی ندارد ... راستی شما فکر نمی کنید که او نیاز به انجام معاینات دقیقی دارد ؟ اینطور که می بینم اکثر اوقات ضعیف و رنگ پریده نشان می دهد .
ـ ای کاش مشکل پروانه با انجام معاینات و تجویز دارو برطرف می شد . در این صورت بهترین و کامل ترین داروها را برایش تجویز می کردم . اما متاسفانه هیچ کدام از اینها دوای درد او نیست . چون در اصل روح این دختر دچار مشکل است نه جسمش .. مدت پنج سال است که من همه یتلاش خود را به کار گرفته ام که روان او را از دست خاطرات تلخی که مدام آزارش می دهند نجات بدهم ولی هنوز موفق نشدم. مثل اینکه دیشب بازهم یاد آوری همین خاطره باعث بد حالی اش شده وگرنه او کسی نیست که از انجام وظیفه خسته بشود .
کنجکاوی دکتر رئوف نسبت به آنچه می شنید بیشتر جلب شد وبا به یاد آوردن صحنه ای که شب قبل دیده بود گفت:
فکر کنم حق با شماست .اتفاقا دیشب حس کردم از موضوع خاصی ناراحت است چون وقتی به او رسیدم به پهنای صورت اشک می ریخت .
ـپرانه گریه می کرد ؟
لحن نگرا ن رستگار همکارش را وادار کرد تا شرح مختصری از انچه که دیده بود برایش بازگو کند .
دکتر رستگار سری تکان داد و گفت:
دختر بیچاره... معلوم نیست این فکر و خیالها کی دست از سر او بر میدارد ؟
ـ دکتر می بخشید که کنکاوی می کنم. گرچه میدانم که هیچ پزشکی حق ندارد اسرار بیمار خود را فاش کند ولی اگر از نظر شما اشکالی ندارد می توانم بپرسم موضوع از چه قرار است ؟
- فکر نمی کنم بازگو کردن این ماجرا ایرادی داشته باشد . خصوصا که اکثر کارکنان قدیمی این بیمارستان از ماجرای پر.انه با خبر هستند ... موضوع مربوط به چند سال پیش است درست خاطرم هست اوایل شب بود و برای استراحت به اتاقم می رفتم . آن شب من کشیک داشتم همان موقع از سوی بخش اتفاقات تلفنی خبر دادن که دو مصدوم بد حال به بیمارستان آورده اند . من بلا فاصله خود را به بالین انها رساندم تا اگر هنوز فرصتی هست وقت از دست نرود . باور میکنید آن لحظه برای اولین بار با دیدن آن دو مجروح از زندگی بزار شدم . مقابل چشمهای من عروس و داماد جوانی با لباس های غرق در خون قرار داشت . با دیدن شکاف عمیقی که در سر داماد پیدا بود و با معاینه ی ضربان قلبش فهمیدم که دیگر امیدی به نجات او نیست . بعد او به سراغ عروس زیبایش رفتم گمان می کردم که او هم به شدت آسیب دیده چون تمام لباسش خونی بود .ولی اشتباه می کردم او صدمه ی زیادی ندیده بود . فقط در حالت بی هوشی و اغما به سر می برد . گرچه ضربه ی ضعیفی به سرش وارد شده بود اما فکر کنم دیدن صحنهی یتصادف او را به حال دچار کره بود . به هر صورت او چند روز را در کمای کامل گذراند اما به لطف خدا کم کم به هوش آمد و سلامتش را به دست آورد .بازگشت او به زندگی همهی ما را خوشحال کرد ولی هر وقت او را به این حال میبینم از خود می پرسم اگر همان شب او هم با محبوبش رفته بود بهتر نبود ؟
ـ منظورتان این است که خانم پرستویی همان....؟!!!!
دکتر رئوف نتوانست سوالش را کامل بیان کند . ظاهرا تحت تاثیر ماجرایی که شنیده بود ناراحت به نظر می رسید. رستگار اهسته گفت:
بله پروانه همان عروس نگون بخت است .
آه ... عجب ماجرای غم انگیزی . هیچ وقت نمی توانستم تصور کنم که خانم پرستویی چنین گذشته ی دردناکی داشته باشد!
ـحالا او تمام دلخوشی و سرگرمی اش را روی نگهداری از بیماران گذاشته و از تمام خوشی های دنیا چشم پوشیده .
ـ چطور شد که شغل پرستاری را انتخاب کرد. شما تشویقش کردید؟
ـبعد از مداوای او فهمیدم که یک سال قبل دوره ی پرستاری اش را گذرانده و در یکی از بیمارستان ها مشغول به کار بوده. البته بعد از این حادثه او تصمیم نداشت به کارش ادامه بدهد. دلش می خواست در تنهایی و انزوای کامل زندگی کند ولی اصرار های من عاقبت تاثیر لازم را گذاشت و به پیشنهاد من بعد از مدتی خودش را به این بیمارستان منتقل کرد .
ـحالا می فهمم که چرا اینقدر با او مهربان هستید و هوایش را دارید . انصافا اگر من هم به جای شما بودم ...
با ضربه ای به در اتاق دکتر پویا و دکتر راد به جمع انان اضافه شدند و ادامه ی گفتگو به همین جا ختم شد . در حین خوش و بش رستگار با بقیه همکاران رئوف فرصت را غنیمت شمرد و اماده یرفتن شد . اتوموبیل طوسی رنگ او. دقایقی بعد. از پارکینگ بیمارستان بیرون آمد و مسیر منزل را در پیش گرفت در حالی که تمامی طول راه. ماجرای خانم پرستویی یک لحظه فکر او را راحت نمی گذاشت ...

 

ادامه دارد ...





:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: